خلاصه کتاب مغازه خودکشی
![مغازه خودکشی](https://nikmd.com/wp-content/uploads/2023/07/the-suicide-shop.jpg)
عناوین
Toggleدرباره کتاب
- عنوان اصلی: The Suicide Shop
- نویسنده: ژان تولی
- سال انتشار: ۲۰۰۶
- ژانر: داستانی، طنز، رمان، فانتزی
- زبان: فرانسوی
- امتیاز کتاب: ۳.۴۸ از ۵ (بر اساس وبسایت goodreads.com)
درباره نویسنده
خلاصه کتاب
«مغازه خودکشی» در شهری غمانگیز اتفاق میافتد که در آن خانواده توواچه یک مؤسسه منحصربهفرد را اداره میکنند: مغازهای که به فروش محصولات و خدماتی اختصاص دارد که به افراد در پایان دادن به زندگیشان کمک میکند. پدر خانواده، میشیما توواچه، با همسرش لوکریس و سه فرزندشان، مریلین، وینسنت و آلن، مغازه را اداره میکند.
خانواده توواچه در تجارت وحشتناک خود پیشرفت میکنند و برای طیف گستردهای از مشتریانی که به دنبال پایان دادن به رنج خود هستند، وسایل خودکشی ارایه میدهند. این فروشگاه مجموعهای از اقلام از جمله طناب، سم، اشیاء تیز و حتی کتابچه راهنمای روشهای مختلف خودکشی را ارائه میدهد. اعضای خانواده در نقش خود عالی هستند و اطمینان حاصل میکنند که مشتریان آنها همه چیزهایی را که برای انجام آخرین کار خود نیاز دارند، داشته باشند.
با این حال، بارقهای از امید در شکل آلن، جوانترین عضو خانواده توواچه ظاهر میشود. آلن برخلاف بستگان غمگینش، خوشبینی و شادمانی غیرقابل توضیحی دارد که با هدف مغازه در تضاد است. او نمیتواند زیبایی را در دنیا نبیند و به ارزش زندگی اعتقادی تزلزل ناپذیر دارد. این تضاد فاحش در شخصیت او خانوادهاش را ناراحت میکند و اساس کار آنها را به چالش میکشد.
همانطور که آلن با مشتریان مغازه تعامل میکند، گرما و مثبت بودن او زندگی آنها را تحت تاثیر قرار میدهد. او به داستانهای آنها گوش میدهد، کلمات محبت آمیز ارائه میدهد و کارهای محبت آمیز غیرمنتظره ای را به آنها ارائه میدهد. از طریق این تعاملات، مشتریان بارقهای جدید از امید و احیای اشتیاق به زندگی را تجربه میکنند.
نفوذ آلن به تدریج در سراسر شهر گسترش مییابد و منجر به تغییر قابل توجهی در جو شهر میشود. مردم شروع به زیر سوال بردن ناامیدی و تاریکی میکنند که زندگی آنها را فرا گرفته است و خود را با نور خوش بینی آلن میبینند. فروشگاه خودکشی که زمانی شلوغ از تجارت بود، با افول روبرو میشود زیرا افراد بیشتری الهام میگیرند که زندگی را به جای مرگ انتخاب کنند.
دگرگونی خانواده توواچه و مشتریان آنها قلب داستان را تشکیل میدهد. از آنجایی که دیدگاه منحصربهفرد آلن باورها و ماهیت وجودشان را به چالش میکشد، آنها مجبور میشوند با ترسهایشان مقابله کنند، انتخابهای خود را دوباره ارزیابی کنند و لذت و معنای زندگی را دوباره کشف کنند.
«مغازه خودکشی» کاوشی طنزآمیز و تکان دهنده در مورد انعطاف پذیری انسان، قدرت امید و ارزش پذیرش چالشهای زندگی است. با مضامین وجودی به شیوهای غیر متعارف و تفکربرانگیز مواجه میشود و در نهایت خوانندگان را با تأمل عمیقی در مورد زیبایی و شکنندگی وجود ما میگذارد.
در قسمتهایی از کتاب میخوانیم
وقتی به اتاقخوابش برگشت، زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله میخواند. زن پرسید «کی بود؟»
«نمیدونم. یه بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبهی مهمات پیدا کردم و بهش دادم. دیگه میتونه مغزش رو بترکونه. داری چی میخونی؟»
«آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه. باورنکردنیه.»
«آره همینطوره. چهقدر آدم هست که میخوان راحت بشن و موفق نمیشن… خوشبختانه ما واسهی این کار اینجاییم. چراغ رو خاموش کن عزیزم.» (کتاب مغازه خودکشی – صفحه ۱۵)
خانم تواچ همچنان پای صندوق ایستاده بود و نمیتوانست چشم از کالسکهی بچه بردارد. کالسکه تکان میخورد و جیرجیرِ صدایش با طنین خندهی بچه میآمیخت. آقا و خانم تواچ مات و متحیر به یکدیگر نگاه کردند. «لعنتی…» (کتاب مغازه خودکشی – صفحه ۹)
«آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم بهزودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی این رو توی کلهت فرو میکنی؟» لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره کردهاش پنهان کرده بود که با تکانهای عصبیِ او میلرزید. بچهی کوچکش روبهروی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش می کرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنشآمیز محکمتری گفت «و یه چیز دیگه؛ این جیکجیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی میآد این جا نباید بهش بگی – ادای آلن را درمیآورد – «صبح به خیر.» تو باید با لحنِ یه بابامُرده بهشون بگی «چه روزِ گندی مادام.» یا مثلا بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.» خواهش میکنم لطفا این لبخندِ مسخره رو هم از رو صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو میبینی چشمهات رو میچرخونی و دستهات رو میبری پشت گوشت و تکونشون میدی؟ فکر کردی مشتریها میآن این جا لبخندِ ابلهانهی تو رو ببینند؟ واقعا میری روی مُخم. مجبورمون می کنی پوزه بند بهت ببندیم. (کتاب مغازه خودکشی – صفحه ۱۰)
می خواهید ادامه خلاصه کتاب مغازه خودکشی را مطالعه کنید؟
با فعال سازی عضویت ویژه، به خلاصه کامل این کتاب و 100 ها کتاب دیگر دسترسی داشته باشید.
ارتقاء عضویت
دیدگاهتان را بنویسید